یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 17 روز سن داره

یاشار

علی و معصومه

           یاشار گلم! پارسال یه درس توی کتاب فارسی داشتین به اسم علی و معصومه که بچه های با ادب و پاکیزه ای بودن و خیلی خصوصیات خوب دیگه . انگار تو عاشق این دوتا اسم شدی شاید به خاطر زیاد خوب بودنشون. امسال ٬ ابتدای سال هنوز کتابای دوم رو شروع نکردین و یادآوری سال گذشته است ( جمله سازی و ... ). توی تمام جملاتت میخوای از این دوتا اسم استفاده کنی . گفتم مامان نمیشه که همش همین دو اسم رو بنویسی. میگی مامان من میخوام در آینده وقتی ازدواج کردم اسم دخترم رو معصومه و اسم پسرم رو علی بذارم ٬ میخندم و عاشقانه و ممتد نگاهت میکنم ( چقدر پسرم بزرگ شده ! ) و می نشینم به انتظار آن روز در حالیکه...
10 مهر 1393

کلاس دوم

                عزیز مامان سلام ! یه مدت طولانی مطلب نذاشتم. یه کم بی حوصله شدم . تابستونا به خصوص شهر خودمون که خیلی گرمه آدمو خیلی کسل و بی حوصله میکنه. اما امروز به مناسبت اول مهر و آغاز مدرسه دوباره اومدم تا شروع دوباره ی مدرسه و ورودت به کلاس دوم رو تبریک بگم خوشگل مامان.  ولی امروز خیلی خوشحال نبودم چون کلاسی که ما والدین به عنوان خیرین ساخته بودیم و قرار بود تا کلاس ششم مال خودتون باشه ( به دلیل اینکه مدرسه رو نصف کرده بودن و دوره ی اول ابتدایی یعنی تا سوم و دوره ی دوم از سوم تا ششم رو با یه دیوار جدا کرده بودن و شده دو تا مدرسه ی مستقل و کلاس شما افتاده بود اونور دیوار ) شمارو فرستاد...
1 مهر 1393

جشن الفبا

           عزیزم ! انگار همین دیروز بود آغاز سال تحصیلی و ورودت به مدرسه . یکشنبه براتون جشن الفبا برگزار کردن . همه ، حروف الفبا را به ترتیب و با ریتم جالبی خوندین. اینقدر احساساتی شده بودم که نمیتونستم حرف بزنم میترسیدم اشکام بریزه. به سختی جلوی اشکام رو گرفتم و از معلمتون تشکر کردم البته نه به اندازه ای که در دلم قدردان زحماتش بودم واقعا نمی دونستم چه بگویم که گویای احساس درونم باشه چون فکر میکنم کسی که به تو خواندن و نوشتن آموخته را باید سجده کرد . به خصوص از معلمتون خانم جباری بسیار راضی بودم یک معلم به معنای واقعی دلسوز ، پرتلاش و با احساس مسئولیت فراوان. امیدوارم در پناه پروردگار سالم...
1 خرداد 1393

شیرینی اسمت

        عزیز مامان! یه رسم قشنگی خانم معلمتون توی کلاس گذاشته اینه که هرکسی تمام صداها و حروف اسمش درس داده شد و یاد گرفت اسمش رو بنویسه (البته از قبل اسمتو بلد بودی بنویسی ) ، شیرینی اسمش رو ببره توی کلاس به بچه ها بده. امروز موز گرفتم اوردم توی کلاس. دیدمت توی نیمکت نشسته بودی چقدر دوست داشتنی بودی عزیزم دوست داشتم بغلت کنم و ببوسمت اما فقط برات یه لبخند زدم و خداحافظی کردم تا نظم کلاستون به هم نریزه. حالا می نویسی یاشار و همه ی کلاس میتونن بنویسن یاشار . ...
21 دی 1392

دوستی تو و ایلیا

            عزیزم! چقدر از این همه علاقه ای که بین تو و ایلیاست لذت میبرم . چقدر از بودن با هم لذت میبرید. هرقدر باهم باشید خسته نمی شید. کمتر پیش میاد که باهم دعواتون بشه . اونم وقتیه که دیگه خیلی خسته یا گرسنه باشین و خیلی حوصله نداشته باشین. تازه دعوا هم نمیکنین فقط قهر میکنین و مثلا یه اسباب بازی رو به همدیگه نمیدین یا مثلا میایین میگین مامان آتاریمو جمع کن داغ کرده ( که اون یکی نتونه بازی کنه ) .      ( خاله سارا میگه دیروز خونه ی اونا داشتی به ایلیا میگفتی ایلیا بیا دیگه با هم قهر نکنیم ، تو بیشتر قهر میکنی . ایلیا هم گفته باشه .)    &...
9 آذر 1392

حرفای فلسفی

        عزیز مامان! دیشب وقت خواب بعد از حدودا 5 دقیقه که من فکر کردم دیگه خواب رفتی گفتی مامان گفتم جانم گفتی مامان مهم نیست من دختر باشم یا پسر مهم اینه که اومدم ، خوب شد که هستم . زنده ام و نمردم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
19 آبان 1392

تو ، من و مدرسه

         عزیز مامان! ظهر ساعت یک تعطیل میشین و معمولا من میام دنبالتون. چون خاله سارا امسال هر روز هشت ساعتیه و تا دو مدرسه است و من مجبورم ساعت یک پاس بگیرم و بیام دنبالتون. پریروز خاله سارا زنگ زد و گفت آقا مسعود میره دنبالتون و خود خاله سارا هم خونه بود. ساعت 2 بعد از تعطیلی اداره اومدم دنبالت زنگ زدم ایلیا اومد دم در و فورا شروع کرد خاله آقای عبداللهی امروز زده تو گوش یاشار هاج و واج شدم سارا اومد خودت اومدی دم در ازت پرسیدم مامان ایلیا راست میگه گفتی آره مامان یکی زده تو این گوشم یکیم تو این گوشم خیلیم درد داشته گفتم چرا گفتی چون به همکلاسیم حرف بد زدم ( بهش گفته بودی آشغال ) خیلی عصبانی شدم فورا...
18 آبان 1392

قصه آفریده

                         پسر گلم ! شبها اکثرا وقت خواب برات قصه میگم به خصوص از وقتی مدرسه ها باز شده آخه قبلا چون مدرسه ای در کار نبود معمولا با تلویزیون می خوابیدیم . بعضی شبا تو قصه میگی و معمولا قصه هاتو همون موقع سر هم میکنی چون هر شب یه قصه ی جدید میگی. یه شب قصه ی آفریده رو برام تعریف کردی و طبق معمول یه چیزی سرهم کردی. شب بعد گفتی مامان چه قصه ای میخوای برات تعریف کنم گفتم هر چی دوست داری گفتی نه تو بگو گفتم قصه ی آفریده رو بگو گقتی تو بگو گفتم من بلد نیستم این قصه ی توئه. تو هم چون شب قبل یه چیزی سرهم کرده بودی حالا یادت نبود گفتی پس امشب قصه ی...
15 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاشار می باشد